مسجد

یک تابستان پرماجرا

این مرداد و شهریور از آن زمان هایی بود که طاقتم حسابی طاق شد. کارهایی که قرار بود در کل تابستان انجام شود، همه عقب افتاد و جمع شد آخر تابستان و در گرمای روزه ی روزهای بلند تابستان.

در همین یکی دو هفته ی اخیر، مفید و تلاش بنایی داشتند و کابل کشی شبکه و خرید رایانه. خاتم و تلاش هم نصب شبکه و راه اندازی سایت و تمام این ها یعنی از صبح تا شب باید بدوم و آخر هم همه ی کارها نیمه تمام بماند …

برای اولین بارها در چند سال گذشته، مجبور شدم چند جمعه را هم برای کار به مدرسه بروم. این تعطیلی بعد از عید فطر آبی شد بر آتش کارهای بی پایان و بی حساب کتاب خاتم و تلاش تا یکی دو روز وقفه جان تازه ای بیاورد و باز هم کار و کار و کار …

باز هم سنگ اندازی ها و موازی کاری ها و لجبازی های آموزشی، هزینه و وقت و نیروی انسانی مدرسه را تهدید می کند و باز هم آرزوی نهادینه شدن برنامه ریزی و تفکر قبل از اتفاقات فناوری اطلاعات مدرسه و جلوگیری از دوباره کاری های پر هزینه ای که در پی دارد، آرزویی می شود محال و دور دست …

باز هم طعم لطیف شب های قدر مسجد جامع بازار تا مدت ها زیر زبان است تا دنیا مستهلکش نکرده است و چه لذتی است استشمام نفس گرم حاج آقا مجتبی که تمام یخ های مسموم یک سال گناه را آب می کند اگر حواست باشد …

باز هم ترکیب غریب بغض پایان ماه مبارک و شور حلول عید، انسان را بین گریه و خنده مستأصل می کند و چه لحظات گران قدری است این چند ساعت …

باز هم مهر در راه است و آغاز یک سال جدید برای من و سالی نو برای این سایت که این روزها گاهنامه نام نیکویی است برایش …

همت نو

درِ مسجد به دور میدان باز می شود. آخرین نماز جماعت سال قدیم که تمام می شود، سریع چراغ ها را خاموش می کنند و مردم می روند که به برنامه ی سال تحویل شان برسند.

جمعیت که از مسجد می رود بیرون، دست فروش هایی که هفت سین و ماهی می فروشند، انگار امیدوار شده اند که ماهی هاشان تمام شود، شروع می کنند به داد و فریاد. ماهی که دانه ای هفتصد تومان بود، حالا جفتی پانصد شده. سبزه های سه هزار تومانی هم حالا بدون چانه زدن هزار فروش می رود و اگر چانه بزنی کمتر. خب اگر این جمعیت خرید نکرده به خانه برود، بقیه ی ماهی ها و سبزه ها می ماند روی دست شان.

دستفروش سال نو

توی فکرم که این همه دست فروش حتما فرصت نمی کنند قبل از تحویل سال به خانه برسند. یاد گزارش های رادیو و تلویزیون می افتم که از کارمندان صداوسیما تهیه می شود. اگر یک کارگردان به فکرش می رسید که از این بندگان خدا هم به عنوان کسانی که لحظه ی سال تحویل کنار خیابان دنبال روزی هستند و کنار خانواده شان نیستند، گزارش بگیرد، خیلی دلچسب می شد.

اما یکی از دستفروش ها فکر اینجایش را هم کرده است؛ این طرف پیاده رو بساط کرده و خودش آن طرف پیاده رو کنار همسر و فرزند کوچکش نشسته و تبلیغ ماهی هایش را می کند.

وقتی می بینم این همه آدم ها هستند که لحظه ی سال تحویل با لحظه های بعد و قبلش برایشان توفیری ندارد و دارند به زندگی شان می رسند؛ کمی دلخور می شوم که این همه غرق آداب و رسوم سال نو شده ام و خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام . . .

طبیعت اینقدر همت دارد که بی توجه ما هم نو شود، لطفا همت کنیم و به داد خود مان برسیم

پیمایش به بالا