مدرسه ی ما، حیاط نسبتا بزرگی داشت. کلی هم کلاس با نیمکت هایی که رنگ کهنگی داشتند و هر کدام سه دانش آموز را تحمل می کردند. تقریبا روی همه ی نیمکت ها هم خط هایی بود که مرز هر نفر را روی نیمکت مشخص می کرد. کلاس های مدرسه، بعضی کوچک و بعضی بزرگ بودند. اما همه قدیمی بودند و دو طرف راهرویی طولانی بودند که دری بزرگ و فلزی، با میله هایی که جلوی شیشه های بزرگش ردیف شده بود، دو قسمتش کرده بود. ساختمانی یک طبقه، کنار حیاطی نسبتا بزرگ …
از وسط حیاط مدرسه، دو سرسره ی بزرگ که با آسفالت روکش شده بود، سرک کشیده بود و پله هایی داخل حجم این سرسره ها بود که تا نقطه ی تاریک و نامعلومی ادامه داشت، این مایه ی وحشت، پناهگاهی بود که مشابه ش در خیلی از مدارس قد کشیده بود و من حتی وقتی بعد از سال 67 در پناهگاه زیر زمینی حیاط مدرسه نمایشگاه کاردستی های بچه ها را گذاشتند، از ترس تصوراتی که از انتهای آن پله های آجری داشتم، برای دیدن رطوبت سنجی که خودم ساخته بودم هم نرفتم.
کودکی ما و کودکی امروز، بسیار تفاوت کرده؛ اما جالب است که ظاهرا غر زدن ها، مستقل از شرایط است!