ما فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید میشود،
ما و کدخدا و فرفره و …

ما فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید میشود،
دو هفته پیش یک روز دوشنبه ای بود که اول صبح وقتی نشستم پای میز صبحانه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد چرت زدن پسرم کیوان بود. یاد بعضی از اهل دود افتادم که دقیقه ای یکبار خم می